داستان کوتاه
چشم مصنوعی
شب ها برایش شعر می سرودم. تا نا وقت ها بیدار می بودم. من عاشق شده بودم. شب و روز خود را نمی شناختم. روز و شب برایم یکسان شده بود. یگانه بهانه ی دانشگاه رفتنم او بود. صبح ها که دانشگاه می رفتم به اطراف خود توجه نداشتم و همیشه درفکر او بودم. اگر عادت هر روز به دانشگاه رفتن نمی بود، شاید بجای رفتن به دانشگاه ، به کجا کجا می رفتم.
یکسال می شد که در یک صنف درس می خواندیم و یک ماه از عاشق شدنم می شد. همان روز که به سویم دید، چشمک زد، مبتلا شدم. من به تیر چشمی که شاعران کلاسیک از آن در شعر هایشان بکار می بردند که گویا عاشق را با یک تیر نگاه صید می کنند، باور نداشتم. اما این تیر را به چشم خود دیدم.
در طول یک ماه ده ها شعر سرودم و هزاران خیال داشتم.روز ها بدون اینکه بداند، تعقیبش می کردم و تا شام در کوچه ی شان بی مقصد قدم می زدم. ولی من جرئت نداشتم. می دانستم که او هم عاشقم است، ولی در کشور ما پسر ها باید اول اقدام کنند و اول اظهار عشق بکنند که این جرئت در من نبود.
راز خود را به کسی هم نمی گفتم. هر وقتی اندام باریک و راه رفتنش را می دیدم، تمام بدنم بی حس میشد.من ساعت ها مصروف چشم های قشنگ اش می شدم، گاهی دلم می خواست پرواز کنم.
گاهی با خود فکر می کردم و می گفتم: " برو بچه پشت این گپ ها نگرد. به دردت نمی خورد."
ولی قلبم می گفت: " او بچه ای برایت چانس طلایی ست. او را از دست نتی."
چندین بار تصمیم گرفتم و به خود جرئت دادم تا دردم را برایش بگویم، اما وقتی به او نزدیک می شدم، همه جرئتی را که جمع کرده بودم، از پیشم فرار می کرد. گاهی به بهانه ی کتاب نزدش می رفتم تا با من سخنی بگوید و در سخن گفتن با او جرئتی به دست آورم، اما کار گر نمی شد. حرف های معمولی را به راحتی به او می گفتم. ولی حرف های عاشقانه برایم مشکل شده بود.
دیگر به هیچکس و هیچ چیز توجه نداشتم. همه چیزم و همه کسم او شده بود. همه اشیا و اشخاص نقش او را به خود گرفته بودند. خانه، دیوار، سنگ، درخت، موتر، سرک، و حتا حیوانات همه نقش او را به خود گرفته بودند. چشمم به هر جا که می افتید، فقط تصویر او به چشم هایم نقش می بست.
روزی در افکار عاشقانه ی خود غرق بودم که او را دیدم. زیر درختی نشسته و کتابی در دست داشت. از جا بلند شدم و با قدم های محکم به طرفش رفتم. قدم هایم چنان استوار بود، فکر می کردم زمین از ترسشان می لرزد. وقتی نزدیکش رسیدم، سلام کردم و رو به رویش نشستم. یکباره بدون مقدمه گفتم: " نرگس جان من هم ترا دوست دارم. عاشقت استم. یکماه می شود که خواب ندارم ..." و نمی فهمم که دیگر چه چیز ها گفتم که یکباره صدا زد " بس!"
با صدای بلند او به خود آمدم و دیدم، رنگ صورتش سرخ و پیشانی اش پر از چین شده.
با قهر و صدای بلند گفت: " علی تو چی میگی؟ آیا به فکر هستی؟ آیا من عاشق تو هستم که اینطور می گی؟ تو می فهمی که من نامزد استم و یک ماه بعد عروسی می کنم. شرم و حیا داری یا نی؟"
من از گپ های او گیج شده بودم و می لرزیدم. شمرده شمرده و با ترس گفتم: " پس آنروز چرا سویم چشمک زدی؟"
او که بسیار قهر بود با شنیدن جمله ی اخیر گفت: " چی گفتی؟ چشمک؟ او خدایم! تو هم فریب خوردی؟"
بعد خندید. آهسته آهسته خنده اش به قهقه تبدیل شد. من از این کار او به حیرت افتادم، فکر کردم که دیوانه شده است.
با وارخطایی پرسیدم: " چرا می خندی؟ آیا تو این کار را نکردی؟"
او که حالا خنده اش آرام تر شده بود، عینک خود را از چشم هایش برداشت و با خنده گفت: " ببین علی جان گناه تو نیست. این گناه چشم راستم هست. نامزدم هم با دیدن همین چشم راستم عاشقم شد و قرار است تا یک ماه با هم عروسی کنیم."
راست می گفت، چشم راست او مصنوعی بود. هر وقت که بالایش فشار می آمد خم می شد و انسان فکر می کرد که چشمک می زند. اما من خدا را شکر کردم که من پیش از نامزدش او را ندیده بودم.
2- با شنیدن این همه قلبم فرو ریخت. تمام تنم می لرزید. بدون اینکه به او چیزی بگویم، سوی خانه رفتم. حالا دیگر برایم چیزی نمانده بود، تنها شعر ها. تمام ورقه های را که شعر هایم را برایش نوشته بودم ، در گوشه ی حویلی جمع کردم و آتش زدم. همانطوریکه از گرمی آتش آنها لذت می بردم زیر لب با خود می گفتم: " اگر تیر چشم مصنوعی چنین است پس تیر چشم اصلی چطور خواهد بود."
18، جدی، 1386
ذکی " فاضل"
وقتی حرف زدن و راه رفتن