من می آیم، حتمن می آیم

 

سگرت میان انگشتانش از نیمه زیادتر سوخته بود. چشم هایش روی نقش های چار خانه ی قالین ایستاده بود، ولی مردمک چشم هایش چیزی را می پالید. داخل مردمک چشم هایش نه نقش قالین بود و نه رنگ سرخ آن. درون مردمک چشم هایش دنیای دیگری را می دیدی. در آن دنیا، آتش شعله می زد و دود و خاک همه جا را فرا گرفته بود. آواز شلیک گلوله های سبک و سنگین و ناله ها و نعره های مردان بیداد می کرد.

خاک زمین مهاجر شده و راه آسمان را به پیش گرفته بود. آنجا " زمین شش شده بود و آسمان هشت". تا چشم کار می کرد، خاک و دود بود. آسمان دیگر رنگ ابی نداشت

 

او اسلحه به دست و بی باکانه پیش می رفت. چند قدم می دوید و می ایستاد و انگشتش را که روی ماشه ی تفنگ بود، فشار می داد و صدای گوش خراشی می برامد. دو باره می دوید. او در عقب خوشبختی افتاده بود. خوشبختی یی را که دیگران از ده شان دزدیده بودند. می خواست هر صبح که از خواب بر می خیزد، تنها آواز شر شر آب دریا را بشنود. می خواست پرنده گان باغچه ی شان بدون ترس دو باره آواز بخوانند. برای همین می جنگید.

 

اولین کس بود که در ده شان به پا خاسته بود و تفنگ به دست گرفته بود. به سرعت به سوی سنگر دشمن می دوید. رنگ صورتش سرخ شده بود. چشم هایش به دور دست ها دوخته شده بود. دور دست هاییکه نه دور بود و نه نزدیک. قدم هایش بزرگتر شده بود. از صف همرزمانش جدا شده بود. چهار اطرافش کسی دیده نمی شد. تنها یک نفر پیش تر از او مانند او می دوید. قدم هایش را تیز تر کرد تا خود را به او برساند، اما نتوانست. کوشش به خاطر رسیدن به او به جایی نرسید. در همان حال، یکباره صدای انفجاری بلند شد. جا به جا افتاد. دو باره از جایش برخاست و رو به رویش نگاه کرد تا مردی را که پیش از او می دوید، بیابد. دید که مرد خون آلود روی زمین افتاده است. با عجله دوید و خود را به او رساند. مرد پاهایش از زانو به بالا قطع شده بود و ناله می کرد. با عجله از دست های او گرفت و بالای شانه اش انداخت و دو باره سوی عقب جبهه دوید. از آنروز به جنگ نرفت و دو باره به خانه برگشت.

 

حال دنیای مردمک چشم هایش عوض شده بود. خاک و آتش جنگ، به چشمه و باغ های سبز مبدل شد. مثل اینکه در تیاتر صحنه عوض شده باشد. در اینجا بوی سبزه و علف می آمد. صدای آب چشمه و آواز خوش پرندگان بلند بود. او پهلوی آرزویش نشسته بود. تنها همین آرزو را داشت. هر دو زیر درخت سپیدار نشسته بودند. قصه می گفتند. در میان قصه ی شان بود که آرزو با وارخطایی به چهره اش خیره شد و گفت:" چی؟ تو به جنگ میری؟ نی، نرو. مه چطور کنم؟"

 او با لبخند گفت: " نترس، مه پس میایم. باید به جنگ برم. تو خو می فامی، به خاطر مردم باید بجنگم."

آرزو با چهره ی پریشان گفت: " ولی جنگ....، نی، نرو، خطر داره."

گفت: " چه کنم. تو خوش داری که مه مثل بی غیرتا زندگی کنم." برای چند لحظه خاموش ماندند. بلاخره سکوت را شکست و گفت: " آرزو جان! مه وعده می کنم که دو باره پیشت میایم. حتمن میایم."

 

سگرت میان انگشتانش، سوخته سوخته، آتشش به پوست انگشتانش خود را رساند.سوزش انگشت هایش او را به خود آورد. به طرف دستش نگاه کرد و زیر زبان چند بار کلمه ی " وعده" را تکرار کرد. یکباره چهره اش درهم شد. رگ های شقیقه هایش به شدت می پرید. دو دستش را به زمین فشار داد و با صدای بلند گفت: " نی امکان نداره. می آیم. ترا فراموش نکرده ام. وعده ی خود را فراموش نکرده ام. حتمن می آیم."

دست هایش را بیشتر به زمین فشار داد و با عجله برخاست. با همان شدت که می خواست از جایش برخیزد، با همان شدت به زمین خورد. دو باره خود را جابجا کرد و دست هایش را به زمین فشار داد و با زور بیشتر از جایش برخاست. باز هم با همان شدت صورتش به زمین خورد و صورتش را خون فرا گرفت. خون از پیشانی و بینی اش جاری شد. بدن اش سست شد و بی حال روی زمین افتاد. وقتی به طرف پاهایش دید، حلقه های چشم هایش پر از اشک شد. با دستش پاهای قطع شده اش را لمس کرد. نمی توانست با نیم بدن پیش آرزویش برود و به عهدش وفا کند.